نزديكاي صبح بود.نمازش را خواند ، دو فنجان چاي خورد ، ناشتايي اش را هم خورد و گفت بايد بروم دو كوهه.
گفتم نميخواهي بچه را ببيني؟
گفت دير نميشود؟ خواب هست حالا.
گفتم من هم ميآيم.
هنوز آفتاب نزده بود. بسيجيها از قطار پياده ميشدند. ميآمدند ميايستادند روي خاك نماز ميخواندند.
ابراهيم تا اين صحنه را ديد سرش را به زير انداخت.
رفتيم منطقه.
گفتم: چرا سرت را انداختي زير ابراهيم؟
گفت: خدا را خوش نميآيد اين بندگان خدا اين همه راه پياده بيايند و روي سنگ و كلوخ نماز بخوانند.
آمد به عباديان گفت يه كلنگ بردار بيار ببينم!
گفت ميخواي چكار؟
حاج ابراهيم گفت ميخواهم اينجا حسينيه درست كنم.
گفت: حسينيه؟ اينجا؟ با كدام بودجه؟
ابراهيم گفت من كاري به بودجه و اين چيزها ندارم. يا حسينيه را ميزنيد يا يك صندوق اينجا ميزنم به همه ميگويم نفري دو تومان بيندازند تا بودجه اش تامين شود.
عباديان گفت: چوب كاري ميكني حاجي؟
ابراهيم گفت: همين كه گفتم.
گفت درست ميشود.
ابراهيم گفت كلنگ اول را من ميزنم. تا بيست روز ديگر اينجا بايد يك حسينيه باشد. ميفهمي بيست روز ديگر يعني چه؟
همان كار را هم كردند. آن حسينيه الان هم هست و به اسم حاج ابراهيم هم هست.